پاساژ🛍1(💧)

فاطمه سلطانی نژاد فاطمه سلطانی نژاد فاطمه سلطانی نژاد · 1403/12/12 16:23 · خواندن 1 دقیقه

خواب بودم با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم

آلیا بود😘 . 

جواب دادم گفتم الو.... 

آلیا. الو زهر مار بیا پاساژ کلی مشتری روسرم ریخته. 

م. ترو خدا ایندفعه بیخیال شو😒

آل. اگه نیای حقوق این هفته تو نمیدم بری عشق حال😏

م. باشه، میام فقط یکم طول میکشه بیام مشکلی که نیست🙄

آل. نه مشکلی نیست بای😘

گوشی قطع کردم گذاشتم روی تختم 

بزور از جام بلند شدم دست صورتم شستم. 

رفتم جلوی اینا(💄، 💄، 💄)  مالیدم  به صورتم. 

رفتم سراغ کمد لباسی وای کمد لباسیم بهم ریخته بود یادم رفت مرتبش کنم به سختی بک مانتو شلوار پیدا کردم👚

👖. 

آژانس گرفتم رسیدم پاساژ دیدم خلوت هیچ مشتری نیست عصبانی شدم😡

آلیا اومد. 

آلیا. مرسی که. اومدی. 

م. مشتری نیست 🪩

آ. بخدا قبل اینکه بیای اینجا کلی مشتری بود😟

از زبان مرینت:  خیلی عصبانی شدم می خواستم برم فقط برم😡. 

آلیا با چوب زد تو سرم بیهوش شدم. 

............................................................................... ........ ........ ........ ........ ........ ........